هنوز هم وقت دانستن حقيقت نيست؟

اعاده‌ي حيثيت از فراموش‌شدگان تاريخ


Share/Save/Bookmark

هنوز هم وقت دانستن حقيقت نيست؟
by Peyman Vahabzadeh
10-Mar-2009
 

نقد نبايد از يافته‌هاي خود بهراسد.
کارل مارکس، 1844

نوشته‌ي پرخاشگرانه و افترازننده‌ی اخير فريبرز سنجري عليه خسرو شاکري در سايت‌هاي اينترنتي1 به بهانه‌ي دفاع از چريک‌هاي فدائي در دوره‌ي شاه انگيزه‌ي نوشتن اين گفتار کوتاه‌ شد.‌ از آنجا که افتخار دوستي و همکاري با خسرو شاکري استاد ممتاز تاريخ و تاريخ‌شناس چپ ايران را داشته و دارم و در آماده کردن کتابي که سببِ برخوردِ خشونت‌بار و حذفي سنجري شده ــ يعني کتاب هشت نامه به چريک‌هاي فدائي خلق (به همت خسرو شاکري؛ تهران:‌ نشر ني، 1386) ــ با آقاي شاکري همکاري کرده‌ام و «پيش‌واژه‌اي» هم بر آن کتاب نوشته‌ام، لازم مي‌دانم يکي دو نکته را در مورد موضوعِ جنجالي تصفيه‌هاي درون‌گروهي فدائيان بگويم. افزون بر اين، بايد بگويم به باور من، نوشته‌هاي عصبي و ايدئولوژيک، مانند «افشاگري» سنجري شايسته‌ي پاسخدهي نيستند، و اين نوشته نيز پاسخي به اتهام‌زني‌ها و پرخاشگري‌هاي ایشان نيست.

***

نخست بايد از يک نکته افسوس خورد: بسياري از کوشندگانِ فدائي بهترين سال‌هاي عمر خويش را در زندان‌ها يا خانه‌هاي تيمي گذرانده، و از آن دوران و از جنگ چريکي شهري که تجربه‌ايست تکرارنشدني، خوشبختانه جان سالم به در برده‌اند، و اکنون مشغول گذراندنِ زندگي يا دوره‌ي بازنشستگي در کشورهاي غربي هستند. امّا متاسفانه بسياري از اينان گويا آنقدر براي تاريخِ زندگي خود و تاريخِ سازماني که در صفوف آن رزميده‌اند، ارزش قائل نيستند تا روايت خويش را از زندگي و تاريخ سازمان بنويسند و منتشر کنند تا خواننده‌ي علاقمند به تاريخ ايران بتواند با مطالعه‌ي خاطرات و یادمانده‌های آنان خود را با آنچه در يک دوره بر ایران رفته آشنا سازد. به نظر مي‌رسد کوشندگان آن دوره بيشتر به اين راغب هستند تا تنها آنگاه که نتيجه‌ي کوشش و مطالعه‌ي اشخاص يا نهادهاي ديگري به دستشان رسيد، پا پيش بگذارند و از رويدادهاي آن دوره سخن بگويند. گرايش چيره بر روحيه‌ي اين نسلِ پا به سن گذاشته که چنين بي‌تفاوت باشد، روشن است که برخورد تني چند از ايشان به کوشش ديگران در نگاشتنِ تاريخ آن دوره برخوردي ايدئولوژيک، اتهام‌زنانه، و پرخاشجويانه مي‌شود و روشن است اين منش همانا ردي است از روحيه‌اي که خشونت را در روانِ خود دروني کرده است. و اتفاقاً همين گونه برخورد حذفي به شکل تصفيه‌هاي درون‌گروهي است که بيشترين پرسش‌ها را در مورد چريک‌هاي فدائي خلق در زمان شاه برانگيخته و برمي‌انگيزد، وگرنه در فداکاري و از خودگذشتگي و مقاومتِ اکثريت‌ کادرهاي چريک فدائي ترديدي نيست.

به ياد آوريم کتاب شورشيان آرمانخواه اثر مازيار بهروز و انتشار برگردان فارسي آن در تهران را که واکنش‌هاي بسياري را در ميان کوشندگان آن دوره در غرب برانگيخت، تا جائي که برخي که جز برخورد حذفي نياموخته‌اند، انتشار آن را توطئه خواندند. همه مي‌دانيم که در ايران مميزي و سانسور در کارِ نشر اعمال مي‌شود. برخي درست به همين سبب ظاهراً صِرفِ انتشار تاريخ سياسي را به معناي همسوئي نظر کتاب با سياست‌هاي حکومت ايران و از اين رو توطئه می‌دانند. اين ديدگاه البته چنان مشتاق تميز سياه از سفيد است که توجه ندارد کتاب بهروز چندين سال پيش‌تر از نسخه‌ي فارسي آن به زبان انگليسي منتشر شده بود و کسي هم در مورد آن چيزي نگفته بود، و اگر هم برگردانِ فارسي کتاب توسط يک عضو سابق حزب توده در ايران به قصدِ «توطئه» بوده باشد، ارتباطي به کارِ پژوهشي بهروز و يافته‌هاي وي نمي‌توانسته داشته باشد. خلاصه آن که مجله‌ي آرش در بخشي از شماره‌ي 79 خود (به همراه يک «هشدار») به بررسي اين کتاب پرداخت. جالب‌تر آن که چند اشتباه در گزارشِ رخدادها و فاکت‌ها از سوي بهروز (که در کار تاريخ‌نگاري ناگزير رخ مي‌دهند) سبب شد تا کوشندگان آن سال‌ها پا پيش گذاشته و خود به اذعانِ واقعيت‌هائي بپردازند که بهروز مطرح کرده بود. مساله‌ي قتل‌هاي درون‌گروهي نيز از طريق «نقد» کتاب بهروز براي نخستين بار توسط خود کوشندگان فدائي در اروپا مطرح شدند. اين قتل‌ها رازي بودند سر به مُهر مانده که با نيشتري که کتاب بهروز زد، ناگهان توسط خود فدائيان آشکار شدند. بزرگ‌ترين خدمت کتاب مازيار بهروز آن بود که يک تابوي ذهني را از اذهان بسياري از کوشندگان آن سال‌ها زدود... اما نه به تمامي.

اکنون نيز با انتشار کتاب چريک‌هاي فدائي خلق اثر محمود نادري، چپ در تبعيد مي‌رود تا همان تجربه را پشت سر بگذارد. شمار کمي از کوشندگاني که همچنان در مورد تجربه‌هاي خويش از زندگي چريکي سکوت کرده و مي‌کنند و ديگران را شايسته‌ي دانستن حقيقت نمي‌دانند، گويا به ناچار اکنون يا بايد سخن گويند و دانسته‌هاي خويش را در پهنه‌ي ديد همگان بگذارند، يا با «افشاگري‌»‌هاي خود هر گونه تاريخ‌نويسي در مورد فدائيان را از بنيان مردود شمرده و تخطئه کنند. اين نکته به ويژه از آن رو مهم است که به ياد آوريم که روايت کتاب چريک‌هاي فدائي خلق تنها و تنها بر اسناد و بازجوئي‌هاي زيرشکنجه‌ي ساواک، و ناگزير بر نگرشی امنيتي، بازساخته و توسط نهادي دولتي منتشر شده است. طبيعي است در کشوري که در آن نشر تابع مميزي است و حکومت ايدئولوژي خود را تبليغ مي‌کند، انتشار هر اثرِ تاريخي ناگزیر معنائي ديگر مي‌گيرد. از همين روست که با وجودي که کتاب هشت نامه به چريک‌هاي فدائي خلق و نوشته‌ي مورد بحث خسرو شاکري دو سالي پيش‌تر از کتاب چريک‌هاي فدائي خلق اثر محمود نادري منتشر شده بود و تازه چند سال پيش‌تر از تاريخ انتشار (1386) آماده شده بود و دو سالي هم به وسيله‌ي ناشر در وزارت ارشاد براي اجازه‌ي چاپ انتظار کشيده بود، ناگاه با يک چرخش قلمِ سنجري «اين» «همان» شد و «توطئه» خود را نشان داد. لابد اگر به یاد آوریم که نامه‌های شعاعیان به چریک‌های فدائی را خسرو شاکری نخستین بار در دوره سلطنت و در خارج از کشور (در حدود سی سال پیش) منتشر کرده بود، این «توطئه» بهتر خود را نشان می‌دهد!

يادآوري اين برخوردهاي واکنشي در واقع نقدِ يک مَنشِ فکري در چپ ايران است: مَنِشي که در ذهنيت برخي از کوشندگان چپ دروني شده است. ايشان که خود را ناچار از گفتن حقيقت که هيچ، حتي ملزم پاسخگوئي به ديگران در مورد کرده‌ها و گفته‌هاي خويش يا رفقايشان (که به چهل تا سي سال پيش از اين برمي‌گردد) نمي‌بينند، با هر آن کس که در کردارِ کوشندگانِ آن سال‌ها دقيق شده يا پژوهش مي‌کند نيز با پرخاشگري و خشونتي که بدان عادت کرده‌اند، برخورد حذفي مي‌کنند. اين جاي افسوس بسيار دارد. و از قضا، آسيب‌شناسي همين رازداري‌ها و خشونت‌ها و پرونده‌سازی‌ها و برخوردهاي حذفي در چپ ايران است که نقشِ مصطفي شعاعيان را برجسته مي‌کند. درست از همين روست که شعاعيان امروز ـ سي و چند سال پس از مرگش ـ معاصرِ ما مي‌شود: هم او بود‌ نقد برخورد استالينيستي، يا به قول خودش «توده‌ايستي» يا «شورويستي» را بنياد گذاشت.

***

متاسفانه سي سال از انقلاب گذشته و هنوز دسترسي به آرشيوهاي ساواک براي پژوهشگران مستقل ممکن نيست. دريغا... تا روزي که درِ اين آرشيوها مانند آرشيوهاي کشورهاي غربي به روي پژوهشگران باز نشود، به ناچار يا بايد به گزينه‌هاي منتشر شده‌ي اين اسناد بسنده کنيم، يا به کتاب‌هائي که بر اساس چنين اسنادي توسط نهادهاي دولتي تهيه شده‌اند. در مورد رويکرد اول مي‌توان به گزينه‌اي از اسناد ساواک در مورد چريک‌هاي فدائي خلق در کتاب چپ در ايران به روايت اسناد ساواک: سازمان چريک‌هاي فدائي خلق (تهران: مرکز بررسي اسناد تاريخي، 1380) اشاره کرد. کتاب چريک‌هاي فدائي خلق اثر نادري نيز نمونه‌ي رويکرد دوم است.

نوشته‌ي خسرو شاکري در آن کتاب در مورد تصفيه‌هاي درون‌گروهي چريک‌هاي فدائي تا آنجا که ممکن است مستند است، اما بيشتر از اين مدارکي که امروز مي‌دانيم سندي در دست نيست. ما اطلاعيه يا ابلاغيه‌اي از چريک‌هاي فدائي نداريم که به ما نشان دهد ايشان افرادي را به دلايل امنيتي کشته‌اند. و نيز مي‌دانيم که افرادي که ممکن است در اين ماجراها دست داشته بوده باشند يا کشته شده‌اند و يا سکوت کرده‌اند (که طبعاً به همین سبب ما نمی‌دانیم). اما در قلب نوشته‌ي شاکري يک نکته بيشتر نيست: اگر در روايت‌هاي «رسمي» ترديد کنيم، ناچار از حل اين معما از طريق استقرائي يا قياسي با تکيه بر اسناد و روايت‌هاي (اغلب درِ گوشي) موجود هستيم. و روشن است که هيچگاه اين معما به طور قطعي حل نخواهد شد، مگر آن که يا کسي دانسته‌هاي خود را در مورد اين قتل‌ها مطرح کند، يا مدرکي در اين رابطه پيدا شود. بگذاريد مشخصاً به يکي دو نمونه از اين ترديدها بپردازيم تا ترديدِ علمي خسرو شاکري را نشان دهيم. ناپديد شدن پرويز صدري در سال 1352 به گمانه‌زني در مورد تصفيه‌ی وي توسط چريک‌ها انجاميد، اما بايد گفت که به سبب پيچيده بودن اين مورد در اينجا نمي‌توان به پرويز صدري پرداخت.

***

مورد منوچهر حامدي. مي‌دانيم که منوچهر حامدي سابقه‌ي فعاليت سياسي در کنفدراسيون دانشجويان ايراني (اتحاد ملي) را در اروپا داشته و حتي براي دوره‌اي دبير آن هم بوده است. دانسته است که حامدي، نخست مدت زمانی عضو هيئت اجرائی جبهه ملی ایران در اروپا بود و سپس به گروه کمونيستي ستاره پیوسته بوده که در آن هنگام با نام ظاهري جبهه ملي ايران (بخش خاورميانه) فعاليت مي‌کرد.2 در اوايل دهه‌ي پنجاه، پس از تماس ستاره با چريک‌هاي فدائي قرار شد که سازمان چريک‌هاي فدائي خلق و گروه ستاره «پروسه‌ي تجانس» را آغاز کنند تا اعضاي ستاره (که اکنون به صورت انفرادي زير نظر کادرهاي فدائي در اروپا و کشورهاي خاورميانه ـ ليبي، لبنان، و يمن جنوبي ـ فعاليت مي‌کردند) بتوانند جذب چريک‌هاي فدائي شوند. در اين رابطه منوچهر حامدي در سال 1353 به ايران رفت و در تيم‌هاي چريکي جاي گرفت، پروسه‌ي تجانس در سال 1354 به هم خورد. سازمان وحدت کمونيستي ـ سازماني که از دل گروه ستاره (يا گروه اتحاد کمونيستي که معروف به جبهه ملي خاورميانه نيز بود) بيرون آمد ـ درباره‌ي عللِ جدائي ستاره از چريک‌ها و پايان پروسه‌ي تجانس دو مسئله را مطرح کرد. نخستين اين دلايل، ارتباط گرفتن فدائيان با ماموران شوروي از طريق فلسطيني‌ها بود که در اين ملاقات‌ها به گفته حسن ماسالی،‌ اشرف دهقاني، محمد حرمتي‌پور و خود وی شرکت کرده بودند. انگيزه‌ي فدائيان از اين ملاقات‌ها جذب حمايت شوروي بود. دومين دليل جدائي ستاره از فدائيان، مسئله‌ي قتل‌هاي درون‌سازماني بود که از طريق اعضاي سازمان در خاورميانه محسن نوربخش (چنگيز) و علي اکبر خسروي اردبيلي (داداشي) به اطلاع اعضاي ستاره رسيده بود. گفته مي‌شود که خبر تصفيه‌هاي دروني را نخست محسن نوربخش به خاورميانه آورد و سپس ديگران در ناباوري و بهت اين خبرها را شنيدند. اگر چه فدائيانِ جان‌به‌در برده و اعضاي ستاره از اين «دو راز» اطلاع داشتند، اين مسائل به هر حال پنهان ماند تا در سال 1985 توسط حسن ماسالي افشا شدند.3 به هر حال، حامدي به روايتي ناپديد (تصفيه) و به روايتي ديگر هنگام درگيري با ساواک در سال 1355 کشته شد.4 کتاب چريک‌هاي فدائي خلق کشته شدن حامدي را بر اساس پرونده‌ي ساواک در 28/2/1353 در خانه‌ي تيمي رشت اعلام مي‌کند،5 که تاريخ آن درست نيست و در واقع تاريخ مندرج در سند 28/2/2535 (بر اساس تقويم شاهنشاهي) بوده است.6 فریبرز سنجري با نقل قول از کتاب چريک‌هاي فدائي خلق اين تاريخ را 28/2/1355 ذکر مي‌کندکه تاريخ درست است، زيرا بنا بر اعلاميه‌اي که به گروه اتحاد کمونیستی نسبت داده می‌شود و تاریخ آن سال 1356 است (و در کتاب چريک‌هاي فدائي خلق نيز آمده است)، حامدي در آبان 53 به ايران رفته بوده و طبعاً نمي‌توانسته در ارديبهشت همان سال (یعنی شش ماه پیش از رفتنش به ایران) کشته شده باشد.7 نويسنده‌ي اين مقاله، با وجود جستجوي فراوان، تاکنون اعلاميه‌ی گروه اتحاد کمونیستی در این مورد را نيافته و نديده است، و به نظر مي‌رسد اگر هم چنين اعلاميه‌اي نوشته شده باشد، هرگز انتشار و پخش گسترده‌ی بيروني نداشته است.

از سوي ديگر، خسرو شاکري که سابقه‌ي دوستي قديمي با منوچهر حامدي داشته، و در مقطعي در اروپا ماه‌ها با وي همخانه بوده، پس از انقلاب و در بازگشت به ايران، به جستجوي گور وي پرداخت و به وي گفته شد که نام او در لیست ساواک برای گورهای شماره‌دار قربانيان ساواک که در اوين يافت شد، موجود نبود. اگر بر اساس اسناد ساواک که در کتاب چريک‌هاي فدائي خلق آمده جنازه‌ي حامدي، حتي پس از دفن وي، شناسائي شده بود، ساواک نام وي را به شماره‌ي دفن اضافه مي‌کرد و ديگر محل تدفين حامدي معلوم می‌شد و بدين ترتيب جاي هيچ شبهه‌اي در مورد چگونگي مرگ حامدي باقي نمي‌ماند. اما چنين نشد و ترديدِ تاريخ‌نگارانه‌ي شاکري نيز از همين جا آغاز مي‌شود. نکته‌ي ديگري که به اين ترديد مي‌افزايد آن است که در سال 1354 رابطه‌ي ميان ستاره و چريک‌ها تيره مي‌شود. حامدي يک دهه يا بيشتر فعاليت سياسي و مطالعه‌ي مارکسيستي در خارج از کشور داشته بود. بنابراين حامدی فرد تازه‌کار يا جواني نبوده که از سياست و ايدئولوژي چيزي ندانسته بوده باشد يا در مورد سياست‌هاي فدائيان بي‌موضع و تنها دنباله‌رو بوده باشد. روشن است که حامدي با ديدگاه مشخصي به سازمان چريک‌هاي فدائي پيوسته بود. نکته آن است که آيا تيرگي روابط دو گروه و پايان پروسه‌ي تجانس به اطلاع وي رسيده بود يا خير؟ اگر فرض را بر آن بگذاریم که او مشکلي هم در صفوف چريک‌ها نداشته و در درگيري کشته شده است (با وجودي که هنوز نمي‌دانيم چرا با وجود شناسائی جسد گورش نامعلوم است). اگر فرض کنيم حامدي از پايان روند تجانس آگاه شده بود، باز هم دليلي وجود ندارد که از چريک‌ها بريده بوده باشد تا خواسته بوده باشد سازمان را ترک کند که کار به تصفيه بکشد. اما به ياد آوريم که افراد گروه ستاره پس از شکست روند تجانس آنگاه که به صورت تک‌تک زير نظر مسئولان فدائي خود در اروپا و خاورميانه فعاليت مي‌کردند، از فدائيان کناره گرفتند و دوباره در گروه خود انجمن کردند. و اين بدان معناست که با وجودي که فعالين ستاره سازمان خود را منحل کرده و به عنوان عضو فدائيان فعاليت مي‌کردند، روشن است که ارتباطات افقي و فردي خود را حفظ کرده بودند وگرنه خبرهاي غم‌انگيز رسيده از ايران سبب جدائي گروهي آنها از فدائيان نمي‌شد. همين امر اين شبهه را نيز به وجود مي‌آورد که چه بسا اطلاع از تصفيه‌ي حامدي بوده که باعث شده جدائي ستاره از فدائيان شده است. نکته‌ي آقاي شاکري آن است که از آنجا که حامدي مانند بيشتر اعضاي ستاره روحيه‌ي ضداستالينيستي داشته (به ياد بياوريم که گروه ستاره استالينيسم را يکي از دو دليل جدائي از چريک‌ها ذکر کرده بود)، ممکن است که او نيز مانند رفقاي خود در اروپا با منش‌هاي فکري سازمان کنار نيامده بوده باشد، که با توجه به دشواري‌هاي امنيتي چريک‌ها که در آن هنگام زير ضرب ساواک بودند، اگر حامدي تمايل به جدا شدن داشته بوده باشد، ممکن است وي را از ميان برده بوده باشند. نکته آن است که تا روزي که اسناد را پيش هم بگذاريم، يا اين که کسي از اعضاي پيشين ستاره که شهامت گفتن حقيقت را داشته باشد گام به پيش برداشته و مساله را توضيح دهد، نمي‌توانيم اين موضوع را قطعاً روشن کنيم. اما آيا اين بدان معناست که در روايت‌هاي موجود ترديد هم نمي‌توانيم بکنيم؟ در اين مورد حتي مي‌توان گمانه‌زني کرد که چه بسا قتل وي توسط چريک‌ها باعث قطع پروسه‌ي تجانس بوده باشد.

متاسفانه آقای سنجري اصرار دارد به خواننده بقبولاند که چون وی به چشم خود واقعه‌اي را نديده يا به گوش خويش نشنيده‌، پس آن واقعه حتي وجود هم نداشته است، حتي اگر اعضاي ديگر سازمان هم گفته باشند که چنين تصفيه‌هائي انجام شده‌اند.8 اگر هم فردي مانند خسرو شاکري تلاش کند تا به کُنه حقيقت نزديک‌تر شود، خوب البته او آماج توهين‌ها و اتهام‌هاي خشونت‌آميز مي‌شود. تاريخ‌نگاري مستندسازي غيرنقادانه نيست، بل ترديد در روايت‌ها نيز هست، به ويژه آن که تاريخ سازماني چريکي و مخفي در ميان باشد و برخي کوشندگان سابق آن سازمان نيز ديگران را شايسته‌ي آگاهي از دانسته‌هاي خود از زندگي درون‌گروهي سازمان سي چهل پيش هم ندانند.

نکته‌ي منحصر به فرد آن که تا پيش از انتشار کتاب چريک‌هاي فدائي خلق و بحث‌هائي که اين کتاب در خارج از ايران و در ميان کوشندگان آن دوره سبب شد (که باعث مطرح شدن مطالبي نو در اين زمينه خواهد شد)، شاکري نمي‌توانسته بداند که گويا مدرکي در ساواک مبني بر شناسائي منوچهر حامدي در خانه‌ي تيمي رشت وجود داشته است، چرا که اين امر را براي نخستين بار کتاب محمود نادري مطرح کرده است. اگر تصوير جنازه‌ي حامدي منتشر مي‌شد (همچنان که تصاوير پيکرهاي حميد اشرف و مصطفي شعاعيان منتشر شدند)، تاريخ‌شناس مي‌توانست تا حدي در مورد روايت ساواک قانع شود‌. سنجري از سوئي روايت کشته شدن حامدي به دست ساواک را که در کتاب چريک‌هاي فدائي خلق آمده را مي‌پذيرد (چون شبهه‌ي قتل حامدي از سوي چريک‌ها را مي‌زدايد) ولي از سوي ديگر انتشار کتاب را به نام «توطئه» محکوم مي‌کند. جالب آن که وي از همين گزارش کتاب محمود نادري براي بي‌اعتبار کردنِ ترديدِ خسرو شاکري استفاده مي‌کند. نکته آن است که آيا منصفانه است که از فاکت‌های یافته‌ی بعدي براي حمله به دانسته‌هاي پيشين استفاده کرد؟

***

خشونت‌هاي درون‌گروهي در سازمان فدائي. درباره‌ي تصفيه‌هاي درون سازمان هر آنچه دانسته است از گفته‌هاي افراد و اعترافات کادرهاي دستگير شده فدائي مي‌آيد. سندي سازماني وجود ندارد (و نمي‌توانسته وجود داشته باشد) که در آن سازمان قتل‌هاي دروني را رسماً برعهده گرفته باشد. در مورد بازجوئي نيز مي‌توان به تک‌نويسي حميدرضا نعيمي مطرح شده در کتاب چريک‌هاي فدائي خلق اشاره کرد که در آن نامي از تصفيه‌ي اسد (نام مستعار) برده شده است.9 جاي يادآوري دارد که تا رؤيت سند نمي‌توان در اصالت آن يقين کرد. با اين حال، روشن است که ساواک از درون بازجوئي‌ها اطلاعاتي جمع‌آوري کرده که بسياري از کادرها نمي‌دانسته‌اند. باز هم بر پايه‌ي روش ترديد و بازسازي قياسي، بگذاريد با خواندن دو مطلب منتشر شده از سوي خود چريک‌هاي فدائي خلق ببينيم آيا چنين اعمالي منطقاً مي‌توانسته صورت گرفته باشد يا خير.

روشن است که زندگي در سازمان چريکي زندگي نظامي سربازخانه‌اي است و از اين رو مبتني بر انضباطي مطلق که مخفي بودن سازمان آن را تشديد مي‌کند. اين را هم اضافه کنم که از ديدگاه انساندوستانه‌ی اين نويسنده خشونت نه تنها انقلابي و ضدانقلابي ندارد، بل حتی نمي‌توان به هيچ وجه توسل به خشونت سياسي را ولو براي والاترين مقاصد توجيه کرد. اما در عین حال باید زمینه‌ی تاریخی پیدایش فدائیان را نیز در نظر داشت. چريک‌هاي فدائي محصول دوره‌ي جنگ سرد و تقسيم دنيا به انقلاب و ضدانقلاب بودند. آنچه براي ما مهم است آن است که ببينيم چگونه خشونتي که عليه دشمن بايد به کار برده شود، به سادگي و با توجيهات نيم‌بند بر عليه دوست و رفيق و همراه (ديروز) نيز به کار برده مي‌شود، با اين وصف که دشمن توان دفاع از خود را دارد ولي رفيق سابق سازماني حتي از اين توان نيز محروم است و نادانسته به روندي پنهان پا مي‌گذارد که در آن دادستان و قاضي و مجري حکم همان چند نفر هستند.

در مورد فعاليت‌های چريک‌هاي فدائي خلق نوشته‌هاي مستندي وجود دارند که به اين خشونت‌ها گواهي مي‌دهند. نخست نوشته‌ي حميد اشرف در جمع‌بندي سه ساله است و شرح ماجراي اورانوس پورحسن که از گروه جنگل جدا شده بود و سپس از سازمان بريده بود و گويا به تبريز بازگشته بود. ماجراي پورحسن به بحثي در اوايل سال 1350 انجاميد که در آن اشرف (بنا بر گفته‌ي خويش) از تصفيه‌ي پورحسن دفاع کرده بود، ولي مسعود احمدزاده آن را رد کرده و طبعاً بنا بر اتوريته‌ي احمدزاده در سازمان، پيشنهاد اشرف براي تصفيه‌ي پورحسن عملي نشده بود.10 شرح اين ماجرا از زبان حميد اشرف خواندني است:

فرد دومي [پورحسن] كه تحويل رفيق جمشيدي داده شده بود، وقتي با اين مسأله مواجه شد كه در واحد كوهستاني قرار گرفته، اظهار داشت كه من معتقد به كار شهري هستم و اين حركات را درست نمي‌دانم، خلاصه چند بار رفيق مفتاحي او را ديد و توضيح داد ولي او به اصطلاح قانع نشد. البته دلايل اين فرد براي مخالفت اصولي نبود چون او قضيه را نه از لحاظ تكنيكي و تشكيلاتي بلكه از لحاظ استراتژيك مطرح مي‌كرد و اين مسائل مدت‌ها قبل حل شده بود. به هرحال نتيجه صداقت وي وقتي عيان شد كه او خانه تيمي را بي‌خبر ترك كرد و رفت. البته به رفيق جمشيدي چيزهائي در مورد مخالفت خود گفته بود. پس از اين جريان از طرف رفيق قاسم [حميد اشرف] پيشنهاد شد که تيمي براي اعدام اين فرد تشكيل شود و به تبريز برود و يقة اين خائن را بگيرد و حكم را در موردش اجرا كند ولي رفيق مسعود با اين پيشنهاد مخالفت كرد. البته مخالفت رفيق مسعود يك مخالفت اصولي نبود، بلكه به اين کار توجيه نبود [يعني مسعود نمي‌توانست اين کار را بپذيرد].

بهرحال با اين مسأله عليرغم اينكه نظراً مورد قبول قرار گرفت برخورد فعالي نشد كه بيشتر به توجيه نبودن رفقا مربوط مي‌شد. از ناپختگي ما همين بس كه نصف سازمان را براي انجام حركتي خطرناك بسيج كرده بوديم و بعداً اطلاعات مربوط به اين حركت را به فرد ضعيف و خائني داده و سپس بطور علني رهايش كرده بوديم تا دستگير شود و همه چيز را از سير تا پياز براي دشمن تعريف كند. آنوقت بود كه ما آنچنان ضربه‌اي خورديم كه تا مدت‌ها از سرگيجه‌اش نتوانيم سرمان را بلند كنيم. قطعاً اگر ما از طريق ضربة تيم تداركات برنامه‌مان بهم نمي‌خورد، از اين طريق ضربه‌اي مي‌خورديم ولي سير حوادث كارها را طور ديگري پيش راند.11

تفسيرِ مطلبي به اين روشني، نوشته‌ي حميد اشرف، تنها توهين به شعور خواننده است. اين همان منطق است که دنيا را سياه و سفيد مي‌بيند و مي‌گويد اگر با ما نيستي، پس امنيتي هستي و سزاوارِ حذف. جالب آن که حتي اين مساله که ضربه نه از طريقِ پورحسن که از طريق تيمِ تدارکات به گروه وارد آمده بود هم اشرف را در قضاوتش نسبت به پورحسن دچار ترديد نکرد. آيا حق نداريم دست‌کم باور کنيم در سازماني که رهبرش از تصفيه رفيق سابق خود به اين روشني دفاع مي‌کند، ممکن است تصفيه‌هاي درون‌گروهي ـ به نام حفظ امنيت سازمان و جان رفقا ـ انجام شده باشند؟

نکته‌ي ديگر در مورد خشونتِ روش‌هاي انضباطي سربازخانه‌اي در ميان چريک‌ها بوده است. دانسته است که رفتار چريک‌ها بر حسب آئين‌نامه‌ي انضباطي تشکيلاتي اداره مي‌شد و مورد سنجش قرار مي‌گرفت که شرح آن نيز در کتاب چريک‌هاي فدائي خلق آمده است.12 و نيز روشن است که در سازمان چريکي و زيرزميني نمي‌توان انتظار ساختار سياسي باز و علني را داشت. اما آنچه براي ما جاي درنگ است، استفاده‌ي بي‌حدومرز و بي‌رويه در تنبيه است. رفتارهاي ناخواسته و خطرناک مورد کيفر قرار مي‌گرفتند، هرچند روش‌هاي انضباطي متفاوتی مي‌توانست در تيم‌ها وجود داشته باشد. محروميت از نگهباني و گرفتن اسلحه‌ي چريک براي مدتي معين (که بالاترين کيفر محسوب مي‌شد) در همه‌ي تيم‌ها وجود داشت. با اين حال، آنچه انضباط دروني فدائيان را جنجالي مي‌کند وجود تنبيه‌هاي شکنجه‌مانند بود. براي مثال، حسن ماسالي با شگفتي از ديدن جاي سوختگي بر دست و پاي محمد حرمتي‌پور، نماينده‌ي چريک‌هاي فدائي خلق در خارج، ياد مي‌کند.13 جالب آن که يک بار در درون خود سازمان نيز شباهت تنبيهات چريک‌ها به شکنجه‌هاي ساواک بحثي را برانگيخت. در مقاله‌اي به نام «سخني پيرامون تنبيه و انضباط» منتشر شده در نشريه داخلي سازمان چريک‌هاي فدائي خلق، رهبري سازمان به دفاع از آئين‌نامه‌ي انضباطي پرداخت. اين مقاله به مواردي در تيم‌ها اشاره کرد که در آن اعضا براي تنبيه رفقاي خود آنها را شلاق مي‌زدند. نوشته گزارش مي‌دهد که در مواردي اعضاي تيم‌ها براي تنبيه خويش به خودسوزي موضعي نيز دست زده بوده‌‌اند. مؤلف اين مقاله (که حتماً بايد از کادر رهبري سازمان باشد) به اين پرسش که آيا تنبيه بدني روشي پذيرفتني است پاسخي دوپهلو مي‌دهد. «ما با شلاق و تنبيه‌هاي جسمي مشابه بعنوان راه حل اساسي اصلاح خود و کسب خصايل پرولتري در شرايط حاضر مخالفيم و معتقديم که رفقائي که در شلاق چنين خاصيتي را مي‌بينند درست عکس رفقائي که آنرا اساساً طرد مي‌کنند به رفقا [کادرهاي مخفي] کم بها مي‌دهند.»14 در اينجا به نظر مي‌رسد رهبري شلاق زدن را مردود مي‌شمارد. اما به پائين مطلب که مي‌رسيم مي‌بينيم که در نهايت، رهبري سازمان دست مسئول تيم‌ها را در تنبيه بدني رفقاي خود باز گذاشته و مي‌گويد: «آن تنبيه که بيشترين تاثير را در اين رابطه بگذارد ارجح‌تر خواهد بود.» و علتش هم روشن است: چريک بايد به انتقاد‌ازخود بپردازد تا بتواند ضعف‌هاي خود را بزدايد. در اين راستا، ما مي‌بايست «از پذيرش هرگونه تنبيه لازم و سازنده خودداري نکنيم، حال چه شلاق، چه تنبيه ديگري.»15 آنگاه که از چريک آزادي‌خواه و آرمان‌خواه ـ کسي که مي‌داند «عمر چريک شش ماه است» و با اين حال فداکارانه و خالصانه پاي در دشوارترين راه زندگيش مي‌گذارد ـ انتظار مي‌رود کيفر و شکنجه‌ي بدني خود يا رفيقش را راهي به سوي تعالي فردي ببيند، آنگاه که انتقاد از خود و پالايشِ فردي را بايد از آئين‌نامه استخراج کرد و نه از اخلاق انساندوستانه و انديشه‌ي خلاق، آنگاه است که شبح شوم استالينيسم بر فراز سر فداکارترين و پرشورترين نخبگان يک نسل به پرواز درمي‌آيد.

مسأله ابداً مطلق کردن نقش فرد در تاريخ نيست. کژراهه‌هاي چريک‌ها را نيز نبايد به حساب شخصيت حميد اشرف گذاشت. هرگاه سازماني مخفي بسازيم که مانند ارتش در آن قدرت از بالا به پائين به صورت يکسويه اعمال مي‌شود؛ سازماني که در آن رهبري خودمنصوب است و به کسي جوابگو نيست؛ سازماني که در آن «درستي» قضاوت‌ها از جايگاه و اتوريته‌ي سازماني فرد برمي‌خيزد و نه از درستي و تدقيق مشاهده؛ سازماني که در آن مخفي‌کاري و پنهان داشتن «رازها» اساس زندگي سازماني است (حتي اگر پاي عزيزترين رفقا در ميان باشد) و در آن در مورد رفقاي پيشين پرونده سازي مي‌شود (که شعاعيان در هشت نامه آن را شرح داده)؛ سازماني که در آن براي پائيني‌ها جائي براي مناظره يا رد خط مشي و دستورات رهبري وجود ندارد؛ در سازماني چنين به استالينيسم مي‌رسيم. حتي اگر اين سازمان مانند سازمان چريک‌هاي فدائي خلق سرشار باشد از انسان‌هائي آزاده و عاشقِ مردم و ازجان‌گذشته. و این جای اندوه دارد زیرا می‌دانیم در همین سازمان رهبری هم مانند مسعود احمدزاده بوده که با این روش‌ها مخالفت می‌کرده، و حتی خود وی نیز بهای رفتار انسانی‌اش را با جانش پرداخت. احمدزاده در زندان نیز کادرهای سازمان را از بایکوت چریک‌هائی که سبب دستگیری رفقای خود شده‌اند، برحذر می‌داشته است. یک نمونه از برخورد اصولی احمدزاده در مورد رقیه دانشگری در کتاب اشرف دهقانی هم آمده است.16 درست در همين رابطه‌ی فرد با سازمان است که نقش شخصی مانند مصطفي شعاعيان را برجسته مي‌شود، کسی که به شفافيت و بحث و پلوراليسم باور داشت (تفکر جبهه‌اي وي هم از همين باور برمي‌خاست) و انقلابي بودن را بدون استالينيسم سازماني مي‌خواست.

باز هم به يکي از نوشته‌هاي اعضاي سازمان مراجعه مي‌کنم تا جاي شبهه باقي نماند. در مناظره‌اي که ميان حميد مومني و مصطفي شعاعيان در مرداد 1352 در مشهد بر سر مفهوم روشنفکر انجام شد، حميد مومني نظري در مورد روشنفکران (و شاهدي از شيفتگي خود در مورد انقلاب فرهنگي چين) ارائه داد که خواندني است:

مردم، بدون هيچگونه شکايتي يا نامه‌نويسي به مقامات بالاتر و غيره، حق دارند خودشان مستقيماً بروند و آقاي روشنفکر [کارمند اداره] را از پشت ميز کارش بيرون بکشند و او را به وسط کوچه بياورند و با او بحث و دعوا و حتي کتک‌کاري کنند. از طرفي روشنفکران مخصوصاً روشنفکران منحرف بايد بروند و کار بدني بکنند. مثلاً اگر روشنفکر سانتي‌مانتالي گفت: "آه، ماشينيسم بد است، انسان را به بند مي‌کشد و غيره" خودش بايد برود با گاو زمين را شخم بزند و با بيل و کلنگ چاه بکند تا بفهمد که اشتباه مي‌کند. گذشته از اينها نظارت گروه‌هاي توده‌اي بر کار روشنفکران و سرانجام انقلاب فرهنگي بدست توده‌ها مي‌تواند از جهت‌گيري بورژوائي علم و هنر و سياست جلوگيري کند.17

خواننده چه آسان مي‌تواند از وراي اين واژه‌ها شبح انقلاب فرهنگي چين و يا گولاگ‌هاي ماگادان و کوليما را در سيبریِ تفکرِ مومني ببيند. براي درک «خلق‌شيفتگي» مومني جالب است بدانيم که وي خود به معناي واقعي کلمه «روشنفکر» و تا پيش از مخفي شدنش مترجم کتابي در مورد تکامل از روسي، نويسنده‌ي رساله‌هاي تاريخي، و کارمند کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان بود!

***

روشن است کسي که به انگيزه‌ي افشاگري مي‌نويسد، به قدرت تفکر و شعور ديگران باور ندارد و گمان مي‌برد مردم نادان و کم‌عقل هستند و خود قادر به تشخيص ادعاها و تميز سره از ناسره نيستند. چه خوب بود که کوشندگان فدائي نيز روايت خود را از چريک‌ها مي‌نوشتند تا خواننده‌ي علاقمند ـ و به ويژه آن دو سوم از جمعيت حاضر ايران که دوران پيش از انقلاب را نديده‌اند و مايلند در مورد آن بياموزند ـ بتوانند با خواندن و تطبيق ادبيات موجود به تصويري منصفانه از آنچه رخ داده است دست يابند. تاريخ، اما، همچنان، به رغم آنان، نوشته مي‌شود.

***

اکنون که ماجراي قتل عبدالله پنجه‌شاهي روشن شده و در چگونگي رخ دادنش ديگر ترديدي نيست، جا دارد به اين نکته بپردازيم که بنا بر آنچه تاکنون گفته شده چريک‌هاي فدائي خلق سه نفر از اعضاي خود را تصفيه کرده‌اند.18 امروز شرافتمندي در يافتن شمار و نام تصفيه‌شدگان است، افرادي که با عشق به فدائيان پيوسته بودند، اما به سببي که روشن نيست، مورد بي‌مهري و خشونت سازمان خود قرار گرفتند. تلاش دکتر خسرو شاکري در نوشته‌ي مورد نظر‌ بر اساس اين انگيزه‌ي انساني بود که با يافتن نام اين سه نفر (يا دست کم برخي از آنها، و در نبودِ اسناد)، نگذارد مرگ آنها در هياهوي زندگي روزمره بيهوده و بي‌اعتبار شود. و اين تلاشي ستودني است براي اعاده‌ي حيثيت از فراموش‌شدگان تاريخ.

ژانويه و فوريه 2009
پيمان وهاب‌زاده

Peyman Vahabzadeh, PhD
Assistant Professor
Undergraduate Adviser for Majors Students
Department of Sociology
University of Victoria

پايان‌نوشت‌ها:

[1] www.siahkal.com

[2]  نک: افشين متين، کنفدراسيون: تاريخ جنبش دانشجويان ايراني در خارج از کشور 57-1332، ترجمه ارسطو آذري (تهران: شيرازه، 1387)، ص 355.

[3]  نک: حسن ماسالي، «تاثير بينش و منش در مبارزه‌ي اجتماعي،» در نتايج سمينار ويسبادن درباره‌ي بحران جنبش چپ ايران (ويسبادن، آلمان‌غربي: کميته برگزارکننده سمينار ويسبادن، 1985)، 85-39. در اين گفتار ماسالي مي‌گويد دو نفر از گروه ستاره (وي و فردي ديگر) در کنار دو نماينده‌ي فدائيان در ارتباط با شوروي‌ها نقش داشتند، ولي اعضاي گروه ستاره اين ادعا را رد مي‌کنند و تنها به حضور ماسالي در اين ماجرا اشاره مي‌کنند (نک: «در حاشية سمينار ويسبادن: پاسخي به چند ادعا.» انديشة رهائي [نشريه خارج از کشور سازمان وحدت کمونيستي] شماره 6 [اسفند 1365]، صص 127-117.)

[4]  حيدر، «گفت‌وگو با حيدر.» آرش شماره 79 (آبان 1380)، صص 33-32.

[5]  محمود نادري، چريک‌هاي فدائي خلق از نخستين کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷ (جلد اول) (تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي، ۱۳۸۷)، ص 653.

[6]  نک: چپ در ايران به روايت اسناد ساواک: سازمان چريک‌هاي فدائي خلق (تهران: مرکز بررسي اسناد تاريخي، 1380)، ص 104.

[7]  نادري، چريک‌هاي فدائي خلق، ص 652. خواننده‌ي تيزبين اشتباهات بسياري از اين دست را در کتاب چريک‌هاي فدائي خلق مي‌يابد و درست از همين روست که با وجود دسترسي به منابع منحصر به فرد کتاب نمي‌تواند اساس يک مطالعه‌ي علمي قرار گيرد.

[8]  حيدر، «گفت‌وگو با حيدر،» ص 33.

[9]  نادري، چريک‌هاي فدائي خلق، ص 536. در اينجا يادآور مي‌شوم که در اين صفحه از کتاب (ص 536) زيرنويس منابع جابجا شده‌اند و منبع تک‌نويسي نعيمي که بايد شماره 1 باشد، شماره 2 آمده است. بي‌دقتي‌هاي بسيار در ذکر منابع و رفرانس در کتاب وجود دارد و در بسياري موارد نيز منابع داده نشده‌اند.

[10]  نيز نک: نادري، چريک‌هاي فدائي خلق، ص 379.

[11]  حميد اشرف، جمع‌بندي سه ساله (تهران: انتشارات نگاه، 1357)، ص 69؛ يا: حميد اشرف، جمع‌بندي سه ساله (انتشارات سازمان اتحاد فدائيان خلق ايران، 1382)، ص 33. در مورد پورحسن در گزارش بازجوئي عباس جمشيدي رودباري، نک: نادري، چريک‌هاي فدائي خلق، صص 379-377.

[12]  نادري، چريک‌هاي فدائي خلق، صص 612-609.

[13]  حسن ماسالي، سير تحول جنبش چپ ايران و عوامل بحران مداوم آن (لس آنجلس: کتابفروشي دهخدا، 2001)، ص 158.

[14]  سازمان چريک‌هاي فدائي خلق، نشريه داخلي شماره 14 (شهريور 1354)، ص 93.

[15]  همان، ص 95.

[16]  اشرف دهقانی، حماسه مقاومت (بی‌جا: سازمان‌های جبهه ملی ایران خارج از کشور [بخش خاورمیانه]، 1353)، ص 176.

[17]  مصطفي شعاعيان و حميد مومني، دربارة روشنفکر (يک بحث قلمي)، به کوشش ناصر پاکدامن (کلن: انتشارات فروغ، 1386)، صص 45-44؛ حميد مومني [مجيد]، «دربارة روشنفکر–2» در حميد مومني و مصطفي شعاعيان، جويشي پيرامون روشنفکر يا روشنگر طبقة کارگر (تهران:‌ انتشارات انقلاب، بي‌تا)، ص 33.

[18]  روشن است که ساواک موفق شده بود خبر کشتن سه نفر از اعضای چریک‌ها را ساواک از بازجوئي‌های فدائیان دستگیر شده بيرون بکشد. مورد اطلاعِ نعيمي از تصفيه فردي به نام اسد را که در کتاب چريک‌هاي فدائي خلق نیز آمده است، پيش‌تر ذکر کرده‌ام (ص 536). در مورد شنيده‌هاي اعضاي گروه ستاره در مورد اين تصفيه‌ها نک: حسن ماسالي، «تاثير بينش و منش در مبارزة اجتماعي،» در نتايج سمينار ويسبادن دربارة بحران جنبش چپ ايران (فرانکفورت: کميتة برگزار کننده سمينار ويسبادن، 1985)، صص 56-55؛ و نيز نک: «در حاشية سمينار ويسبادن: پاسخي به چند ادعا.» انديشة رهائي (نشريه خارج از کشور سازمان وحدت کمونيستي) شماره 6 (اسفند 1365)، صص 127-117. در همين باره نک: حيدر، «گفت‌وگو با حيدر.» آرش شماره 79 (آبان 1380)، صص 33-32؛ و مهدي فتاپور، «گفتگوي تلفني نويسنده با مهدي فتاپور.» (24 نوامبر 2001). توجه خواننده را به این نکته جلب می‌کنم که حیدر که از کوشندگان آن سال‌ها بوده اتخاذ تصمیم‌هائی مانند تصفیه‌های درونی را حتی برای آن زمان و آن شرایط نیز مردود می‌شمارد و آن را انحراف می‌نامد. نک: حيدر، «گفت‌وگو با حيدر،» ص 32.
 


Share/Save/Bookmark

Recently by Peyman VahabzadehCommentsDate
در ناگزیریِ دادخواهی و بخشش
2
Jul 22, 2011
جنبش بی‌خشونت جنبش بی‌نفرت
7
Nov 22, 2009
خیزشِ وقار
5
Sep 19, 2009
more from Peyman Vahabzadeh
 
Mazdak Manesh

Mazdak Said It Well

by Mazdak Manesh on

I think the other Mazdak nailed it. How can you expect an underground organization to publish its history? By definition, an underground political organization needs to remain secretive. I really don't see the point of Professor Vahabzadeh's article. Does he just want to take an academic stand for the "truth", or he has a political agenda?

 


Sahameddin Ghiassi

آری تفرقه بیانداز و غارت کن

Sahameddin Ghiassi


عوض اینکه جوانان ایران زمین به دانشگاه ها بروند  و به کار و کوشش و سازندگی بپردازند   خو د میبینید.  که چطور همه را گروه گروه کرده  و در مقابل هم  قرار داده و بمرگ و نیستی کشانیده اند.  افسوس که بجای وحدت و دانش به آنان خشم و نفرت تزریق کردند.   و بنام های مختلف  جان آنان را ستاندند.   گروه گروه کردن مردم  و تشویق آنها برای از بین بردن گروه دیگر  تنها بسود استعمار و غارتگران بین المللی است.  متاسفانه میهن ما همیشه  مورد تهاجم گروهی و غارت گروهی دیگر بوده است.  ایکاش که وحدت و دوستی حاکم شود  نه غارت و ظلم.  امیر


default

Unfair

by Mazdak (not verified) on

First off to the so-called posters above: you appear to be the same person and I hope you're not the esteemed professor because frankly it would be too low. You'd think you people come up with something better than trite old nonsense like ends justifies the means and all those hackneyed expressions. Second, I actually followed the link provided here to Sanjari's rebuttal and it's a pretty good one. The jist of Shakeri's case seems to be the alleged letter from Hamid Ashraf to Ashraf Dehghani and the presumption that since Fedayian in general and Hamid Ashraf in particular were Stalinists then there must have been internal liquidation of dissent by violence. The infamouse letter of course has no value. Intelligence agencies the world over have alway been in the business of discrediting their opponents. Confessions under torture also have a value of nill so the whole case seems to fall on the character of Hamid Ashraf and his remarks in the three year of summary of the Fedayian. No proof, heresay, insinuations. That's why Sanjari is angry because he has no expectation from direct agents of the regime who started to discredit the Fedaian from the beginning. I remember clearly during his trial Tehrani, the torturer, in an attempt to curry favour with his captors and save his miserable life, kept portraying the Fedayain and Mujahedeen as cowards and gangsters (he also seemed to be auditioning for SAVAMA) but all the piss pants mullahs were heros. That doesn't explain why Lajaverdi was released from prison in 1976 right at the peak of the SAVAK-CIA campaing against Fedayian. So people like Shakeri have to thread a little more carefully or the title of collaborator will fit them. You're talkig about dragging the reputation of some very brave people, whether or not you agree with them (which I don't btw).

As to Mr. Vahabian's points: Why don't the Fedayian come forward with their own history? Well, they have in pieces and different documents but you have to realize these people are still fighting underground. There are people still alive and in Iran whose role in the struggle back then is still hidden. The kind of blow by blow history Vahabian is asking for is dangrous. Still, I agree that they should write their own history only if to shut up out and out propogandists of the regime in Tehran. But if Vahabian is asking the Fedayian to come forward and acknowledge that they liquidate their own members then that's a little like Donald Rumsfeld's famous "absence of evidence is not evidence of absence." You are not happy unless Fedayian confess to their sins. Well, I don't suggest they are saints; no one is but if you or Shakeri or any other person is going to point fingers then you better have some evidence and I don't mean SAVAK doctored documents or the selective nonsense printed by SAVAMA.


default

واقعیت

اینجانب (not verified)


واقعیت این است که سازمان های چپ در ایران (به جز حزب توده در اوایل کار) همانقدر خشن و متعصب بودند که آقایان اسلامی بودند و هستند. حیف از تمام جوانانی که از روی حسن نیت قربانی تمام دسته های سیاسی شدند. فقط خدا کند روی اشتباه هایشان پا فشاری نکنند.


default

یک نمونه ی خوب از حقیقت جویی

علی نگهبان (not verified)


نوشته ی بالا به خوبی نشان می دهد که چرا تشکلهای سازمانی سی سال پیش نتوانسته اند در جامعه ی جوان ایران جای پایی باز کنند. آنها هر یک سعی کرده اند که تاریکخانه هایی برای خود نگاه دارند و خود را به تمامی بری از هر خطایی جلوه بدهند. در حالی که امروزه کسی به دنبال محاکمه ی آنها به خاطر عملکرد آنزمانشان نیست. روشن نمودن تاریخ اما کمکی خواهد بود به کسب اعتبار و اعتماد نسل امروز. افسوس که رهبران سیاسی و مبارز دیروز همچنان با جزوه های دیروزشان می خواهند به پیش بتازند، غافل از اینکه اگر آن جزوه ها و دستور کارها کارگر می بود، ما امروز شاهد تاریخی دیگرگونه می بودیم.
به پیمان وهاب زاده و خسرو شاکری به خاطر این روشن بینی و حقیقت جویی بی پروایشان تبریک باید گفت. چرا که حقیقت جویی آنگاه با اهمیت تر می شود که قربانی علاقه ها و پیوندهای شخصی پژوهشگر نشود.


default

مطلب بسیار خوبی

نانام (not verified)


مطلب بسیار خوبی بود. وقتی که هدف وسیله را توجیه کند اولین قربانی کار خود هدف خاهد بود. مرسی