دو دريچه، بر باغ سوختهء جبههء ملی

آنچه پيش آمده بنظر من مقدمات «ورشکستگی اخلاقی» رهبری بلاتکليف جبههء ملی در تهران را فراهم کرده است


Share/Save/Bookmark

دو دريچه، بر باغ سوختهء جبههء ملی
by Esmail Nooriala
23-Jun-2008
 

سال گذشته بخشی از جمعه گردی هايم به بررسی تشکل های سياسی اپوزيسيون و بخصوص جبههء ملی ايران اختصاص يافت. علت تمرکزم بر جبههء ملی را در همان مقالات چنين توضيح داده بودم که «ما» ـ يعنی آن دسته از افراد حاضر در اپوزيسيون سکولار و دموکرات حکومت اسلامی که هم خواهان انحلال قطعی اين حکومت و هم نگران از دست رفتن يکپارچگی ايران هستند ـ اگرچه در شرايط فعلی کشورمان، و از لحاظ سياسی، دارای وجوه اشتراک چندانی نيستيم اما برای ما يک «نقطهء آغاز مشترک» وجود دارد و آن توافق بر اصل وجود يک «ملت واحد» و بنيادی بودن «حاکميت ملی» آن است. و روشن است که قدم های بعدی ما، همچون استخراج همهء آن چيزهائی که واجد صفت «ملی» هستند ـ مثلاً، تعيين مصاديق مصالح ملی و منافع ملی و منابع ملی و غير آنها ـ بايد بر حول همين اصل برداشته شوند. و از اين نظر که بنگريم بلافاصله می بينيم که در افق تاريخی و سياسی کشورمان تشکلی به نام «جبههء ملی ايران» وجود دارد که بطور طبيعی می تواند فرودگاه و قرارگاه و منزلگاه انواع انديشه هائی باشد که بر محور اين اصل توسع و گسترش می يابند. پس «جبههء ملی ايران» در امروز ما واجد توانائی های بالقوهء هيجان انگيزی است که اغلبشان در حال حاضر، بصورتی بلا استفاده و معطل، در تعليقی تاريخی گرفتارند.

      البته، در کنار آنچه نوشتم اين نکته را نيز می دانستم و به آن اشاره هائی هم داشتم که، چند سال پيش تر، فعال شدن مجدد دکتر احمد مدنی در جبههء ملی و تمايل او به گشودن مجرائی برای گفتگو با آقای رضا پهلوی، مشروطه خواهان، جمهوری خواهان و شخصيت های مستقل، جبههء ملی خارج کشور را لااقل به دو نيم کرده و در دل اين جبهه جرياناتی نظير شيعه و سنی آفريده است که، در طی آن، دکتر مدنی به يک «عمر بن خطاب» ديگر تبديل شده ـ آدمی که از نظر گروهی «رضی الله عنه» است و خليفهء دوم، و از ديد گروهی ديگر «ملعون» و کشندهء فاطمه زهرا و غاصب حق علی.

      من اين همه را می دانستم اما گمان نمی کردم که بر سر تقسيم ارث و ميراث مصدق و حواريونش، بازماندگان کهنسال او چنان با عداوت و نفرت با يکديگر گلاويز می شوند که دشمن در آن ميانه سالم از مهلکه بر می جهد.

      و در همين احوال بود که خبری به دستم رسيد مبنی بر اينکه عده ای از مليون اروپا قصد برگذاری کنگره، احياء جبههء و فعال کردنش از طريق جوان گرائی دارند. اين خبر بسيار خوشحالم کرد. با اين همه، اگرچه با کلام تحسين از اين «نيت خير» سخن گفتم اما، وقتی گردانندگان کار از من خواستند که پيامی به کنگره شان بفرستم، به دليل اينکه «کار حزبی نمی کنم»، از انجام اين وظيفه عذر خواستم. اما اين کناره کشی مانع از آن نشد که دستهء مقابل، که جمع چند نفری خود را «سازمان های جبههء ملی در خارج کشور» می نامند، به روابط من با آن گروه ديگر «مشکوک!» نشوند و مرا «فرصت طلب»، «شر خر سياسی» و ـ مثل هميشه ـ «سلطنت طلب مخفی!» نخوانند.

      بايد اقرار می کنم که نمی دانستم در فرهنگ سياسی سالخوردگان گروه های مختلف جبههء ملی تشويق اين تشکيلات به گشودن درها و يارگيری از جوانان ميهن دوست، معادل «توطئه برای رد کردن سياسيون استخوان دار» بشمار رفته و به آن تعبير می شود. من اين «اسم رمز» را نمی دانستم و، بدون قصد، خواب آنان را که بر صندلی های القاب تارعنکبوت بسته خفته بودند آشفته کردم.

      از آن پس سر آن داشتم که ديگر کاری بکار جبهه ای که دوست ندارد زندگی نوينی را از سر گيرد نداشته باشم و پی گير افکار ديگر خود شوم. اما اصرار آقای بيژن مهر (از شاخه ای که خود را «جبههء ملی آمريکا» می خواند و عکس دکتر مدنی را بر پيشانی سايتش دارد) بر اينکه در سمينار دانشگاه مريلند شرکت کرده و، بعنوان يک نويسندهء ناوابسته به جبههء ملی، نظرم را در مورد «ضرورت (يا فقدان ضرورت) همبستگی نيروهای سياسی ملی و دموکرات» بيان کنم، موجب شد که مطلبی تهيه و به آن سمينار گسيل دارم و بلافاصله هم دچار عواقب اين اشتباه ديگربارهء خود شوم.

      اما، پيش از پرداختن به يکی از موارد ناشی از اين اشتباه، می خواهم دربارهء حادثه ای توضيح دهم که اين روزها ذهنيت مرا نسبت به جبههء ملی بکلی در هم ريخته و نمی توانم نسبت به آن بی تفاوت بمانم چرا که، از نظر من، اين جريان می تواند همهء پرنسيب هائی را که مليون ما مدعی آنند به زير سئوال ببرد و، در عين حال، دريچه ای نو می گشايد بر چند و چون باغ ويرانی که از روزگار شوکت نهضت ملی بجای مانده است.

      داستان از اين قرار است: دو ـ سه هفته ای پيش ديدم که آقای بيژن فرهودی، از تلويزيون صدای آمريکا، دو تن را از جبههء ملی برای انجام مصاحبه در برنامه «ميز گردی با شما» دعوت کرده است. يکی آقای بهرام بهراميان، که دو سالی است بعنوان مشاور عالی جبههء ملی آمريکا (يعنی همان جريان دوستدار دکتر مدنی) معرفی می شود و ديگری آقای رضا عزيزی که اخيراً بعنوان عضو جبههء ملی شاخهء اروپا و در پی کنگرهء اخير آن فعاليت گسترده ای را آغاز کرده و از مناديان جوان گرائی است، و بوسيلهء ماهواره از آلمان بروی خط آمده بود. نشستم، تماشا کردم و از حرف های هيچ کدامشان هم خوشم نيامد؛ يعنی فکر کردم در اندازه هائی که معرفی شده اند حرف نمی زنند.

      ماجرا را می شد به همينجا خاتمه يافته دانست. اما معلوم بود که اعضاء «سازمان ها...» نمی توانستند به ظهور دو تن از فراکسيون مقابلشان در تلويزيون صدای آمريکا بی اعتناء بمانند. پس بلافاصله فرياد «وا توطئه ها...» بلند شد و اعلام گرديد که اين دو تن عضو جبههء ملی نيستند و، در عين حال، اين جبهه اصلاً مشاور عالی ندارد که يکی اش اين آقای بهراميان باشد و، پس، بايد نتيجه گرفت که آمريکائی ها توطئهء جديدی را عليه سازمان ميراث دار دکتر مصدق براه انداخته اند!

      اما، از يکسو، بر همگان روشن بود که آقای رضا عزيزی يکی از اعضاء فعال جبههء ملی اروپاست و، از سوی ديگر، در مورد آقای بهراميان نيز «روابط عمومی جبههء ملی شاخهء آمريکا» بلافاصله اعلام داشت که: «دکتر بهرام بهرامیان در جلسهء شورای جبهه ملی آمریکا مورخ 12 مارس 2006 به عنوان مشاور عالی برگزیده شد و این انتخاب به جبههء ملی در تهران نیز گزارش گردید. صورت گزارش و جواب استاد ادیب برومند هم در سایت شخصی ایشان منعکس است».

      بدينسان بود که چشم ها، به ناگزير، به سوی تهران برگشت تا ديده شود که هيئت رهبری جبهه، که تاکنون خود را درگير دعواهای خارج کشوری ها نکرده بود، در اين زمينه چه خواهد گفت. البته می شد پيش بينی کرد که اين بار نيز همان شيوهء «مرضيه!» ی به حال خود رها کنی ادامه خواهد يافت، يا آقايان عزيزی و بهراميان، بخاطر نادرستی سخنان شان (اگر چنين چيزی صحت داشت) توبيخ خواهند شد و حتی ممکن است که از جبههء ملی اخراج شوند. اما، در ميان حيرت همگان، هيئت رهبری جبهه در تهران ـ که معمولاً منکر وجود ارتباط های سازمانی با واحدهای خارج کشور هم هست ـ اعلاميه ای با عنوان «هشدار مهم» صادر کرده و اعلام داشت که:

      «شخصی (يعنی همان آقای بهراميان) در گفتگوی خود (با تلويزيون صدای آمريکا) ادعای هشت سال رابط بودن بین جبهه ملی ایران و شاه را می نماید که این موضوع کاملاً بی اساس بوده و قویاً تکذیب می شود. شخص دیگری (يعنی آقای رضا عزيزی) در همان مصاحبهء تلویزیونی مدعی عضویت در جبهه ملی ایران می شود و خود را علاقمند به جبهه ملی ایران قلمداد می کند ولی، تحت عنوان پیشنهاد نوگرائی، سنگین ترین حملات را نسبت به جبهه ملی ایران روا می دارد و نقطه نظراتی ابراز می کند که بطور کلی با اصول اعتقادی جبهه ملی ایران در تضاد است».

      اين «هشدار مهم» مرا تکان داد و از غفلتی ديگر بيرون کشيد و، راستش اينکه، آن را نشان روشنی از بی پرنسيبی کامل رهبری جبههء ملی يافتم که در امر کوچکی همچون شرکت دو تن از اعضائش در يک مصاحبهء تلويزيونی دست به همان «شيوه های انکاری» زده است که معمولاً حکومت اسلامی از آنها استفاده می کند و با پاک کردن مفروضات اصلی و درست هر مسئله بخيال خود آن را حل می کند.

      نيز عمق فاجعه در آنجا بود که چند نفری که خود را «سازمان ها...» می خوانند بلافاصله از انتشار اين «هشدار مهم» جشن گرفتند و آن را همچون سند پيروزی خويش بهمه جا فرستادند و به اين نکته توجه نکردند که در واقع دست به انتشار سندی مبنی بر سقوط اخلاقی جبههء ملی زده اند.

       در عين حال، اين نکته بر من مسلم بود که هيئت رهبری تهران اين «هشدار مهم» خود را بخاطر دل اين چند نفر عضو «سازمان ها...» صادر نکرده و با سخنان دو تن مزبور مشکلات ديگری دارد. اما چه مشکلاتی؟ من فکر می کنم يک مشکل آن بوده است که آقای بهراميان «راز مگوئی» را فاش کرده است که ما نبايد از آن اطلاع می داشتيم، و ديگر هم اينکه آقای عزيزی، با ساده لوحی، شعارهای جبهه را باور کرده و در آن برنامه گفته است که «جبههء ملی شورائی اداره می شود و رهبر ندارد». اين گناه کبيره ای است که آقايان رهبران نمی توانند از آن بگذرند اما، در توضيح آن به نکتهء جالب ديگری هم اشاره می کنند، آنجا که می نويسند: «او (يعنی آقای عزيزی) نمی داند که نحوهء انتقاد یا پیشنهاد در داخل یک سازمان روال دیگری دارد و کشاندن آن به رسانه های عمومی تنها حرکتی درجهت لطمه زدن به شأن و حیثیت سازمان تلقی میشود و نه غیر از آن». که يعنی اين آدم ساده لوح، افسانهء شفافيت و پاسخگو بودن و علنی عمل کردن جبههء ملی را باور کرده است حال آنکه ما کارهامان شفاف و علنی نيست و در خلوت کارهائی می کنيم که در علن می تواند به شأن ما لطمه بزند و قاعدهء کار ما آن است که مطالب داخلی سازمان که سهل است، حتی پيشنهادهائی را که به ذهن اعضاء می رسد در صحنه های عمومی مطرح نکنيم و آن را از «روال ديگر» ی مطرح سازيم.

       و طرفه اينکه در پايان هم، بدون آنکه بگويند صدای آمريکا چگونه اين «مشاور قلابی» و اين «ناعضو بی اطلاع» را يافته و يا گدام کس از «خودی ها» آنها را برای گفتگو با صدای آمريکا گسيل داشته، تقصير را متوجه «آمريکای جهان خوار» ـ که در احزاب سياسی ما برای ماست مالی کردن خطاهاشان ديواری کوتاه تر از ديوارش پيدا نمی شود ـ کرده و می نويسند: «جبههء ملی ایران به اطلاع هموطنان عزیز میرساند که هم نحوهء گزینش افراد از سوی برخی رسانه ها سئوال برانگیز است و هم بعضی اظهارات این گزینش شدگان، برنامه ریزی مشکوکی را نسبت به جبهه ملی ایران نشان میدهد». يعنی، تمام ماجرا با اشاره ای مبهم به توطئهء صدای آمريکا عليه جبههء ملی ايران در زير فرش پنهان می شود. براستی برای نهان ساختن ندانم کاری های يک سازمان غيرشفاف چه ديواری بهتر از ديوار دائی جان ناپلئون بازی می توان يافت؟ آنگونه که حالا صدای آمريکا حکومت اسلامی و جبههء ملی را يکجا آماج توطئه های خود کرده است!

      براستی آيا اين انکار واقعيت و پنهان کاری و پسله جوئی مايهء شرم نيست؟ بخصوص وقتی در پای آن امضاء آدميانی وجود داشته باشد که بخاطر کردارها و گفتارهاشان احترامی در جامعه بهم رسانده اند؟ در همين زمينه برايم جالب بود که ديدم اغلب ناظران ماجرا به دو نفر از امضاء کنندگان اين «هشدار مهم» ايراد گرفته اند، يکی آقای عباس اميرانتظام و يکی هم آقای مهندس کورش زعيم  که هر دوشان از چهره های شاخص و برجستهء نهضت ملی بشمار می روند و با موضع گيری های خود اميدهائی دلگرم کننده را در جوانان ميهن دوست ما برانگيخته اند. اما بگذاريد که من به نام اين دو تن نام استاد اديب برومند را ـ که عنوان رهبری جبهه را با خود دارد ـ نيز اضافه کنم و بپرسم که چرا ايشان، که در سايت خود خبر مشاورت عالی آقای بهراميان را درج کرده اند، بايد زير اين «هشدار» جعلی و دروغگو امضاء بگذارند؟ و همچنين بايد پرسيد که اين «رهبری» چرا به اعضاء جبههء ملی اخطار می کند که آنها حق ندارند فکرها و پيشنهادهای خود را به رسانه های عمومی بکشانند زيرا که «نحوهء انتقاد یا پیشنهاد در داخل یک سازمان روال دیگری دارد!» کدام روال آقايان؟ مگر شما حزب زيرزمينی درست کرده ايد که کسی اجازه بلند بلند فکر کردن نداشته باشد؟

      باری، آنچه پيش آمده بنظر من مقدمات «ورشکستگی اخلاقی» رهبری بلاتکليف جبههء ملی در تهران را فراهم کرده است و اگر در ترميم اين گسل اخلاقی اقدامی نشود پس لرزه های آن می تواند جوانان اميدواری را که رفته رفته به سوی جبههء ملی جذب می شوند بکل از آن برماند.

      و می دانيد چرا بر اين «ورشکستگی اخلاقی» تأکيد می کنم؟ برای اينکه تاکنون هيچ سازمان سياسی در ايران مثل جبههء ملی ـ با تکيه بر ميراث صادق و راستگوی دکتر مصدق ـ اين چنين ادعای اخلاقی بودن نداشته است. و درست در اين مورد است که بايد به آن دريچهء دومی بپردازم که اخيراً پيش رويم بر مخروبه های اين باغ کهنسال گشوده شده است.

      نخست به اين ادعا توجه کنيد: «بافت و اسکلت جبهه ملی ایران را، همانند تمام تشکل های سیاسی و اجتماعی دیگر، مردمان ایرانی ساخته اند و می سازد. بی شک این آدمیان ممکن است در مسیر رسیدن به هدف سیاسی اشتباه نیز مرتکب شوند. اما مطمئن باشید هیچگاه از نیت خیر روی نگردانده و از راه آزادیخواهی و میهن دوستی عدول نکرده اند و جز به صداقت و پاکی گام برنداشته اند... (و) ... جبهه ملی ایران در این مدت، کدام خیانت را مرتکب شده و کدام زیان را به ملک و ملت زده که خود را به نقد بکشد؟»

      اين سخن يک عضو قديمی و محترم جبههء ملی ايران به نام آقای دکتر محمدعلی مهرآسا است و ايشان اين «تفاخر اخلاقی» را در پاسخ به من نوشته اند که در سمينار دانشگاه مريلند، در تعليل بی رغبتی جوانان در پيوستن به جبههء ملی، گفته ام: «آخر یک جوان پر جوش و به تنگ آمده از اوضاع کنونی کشور چگونه باید با تشکیلاتی همبستگی پیدا کند که در تاریخ همین سی سالهء اخیر خود هم در استقرار حکومت اسلامی شراکتی قاطع داشته و هم بخاطر ماندن در گذشته های دربسته نتوانسته است خود را به نقد سالم بکشد؟»

      چنانکه می بينيد، گرانيگاه سخن آقای مهرآسا نيز بر «ارزش های اخلاقی» استوار است و اينکه اعضاء جبههء ملی اگرچه ممکن است خطاهائی کرده باشند اما «هيچگاه» ... «جز به صداقت و پاکی گام برنداشته اند» و، پس، چون خيانتی مرتکب نشده و زيانی به مملکت و ملت نزده اند، حالا هم ضرورتی وجود ندارد که «خود را به نقد بکشند!»

      براستی دوست داشتم ايشان توضيح می دادند که واکنش هيئت رهبری تهران در مورد اين دو عضو جبههء ملی را چگونه ارزيابی می کنند و آيا آن را هم ناشی از همان معيارهای «صداقت و پاکی» (که گويا از شرايط عضويت در جبههء ملی است) می دانند؟

      بگذاريد اين پرسش را با نکتهء ديگری تکميل کنم و به آقای مهرآسا بگويم که: شما آقای مهرآسای عزيز، که پس از دفن پيکر دکتر مدنی در شهر ما ـ دنور ـ و بازگشت به لوس آنجلس برايم نوشتيد که در آن مراسم مرا ديده ايد اما فرصت آشنائی و سلام و عليک دست نداده، به من بگوئيد که آيا من در اين ارزيابی خطا می روم که بگويم، لااقل بر اساس همين شرکت شما در آن مراسم تدفين، و نيز اشاره های مدافعانه و دلسوزانه تان به همرزم از دست رفته تان، دکتر مدنی، در همين مقالهء اخيری که در مورد سمينار مريلند نوشته ايد، می توان نتيجه گرفت که از دوستان (اگر نخواهم بگويم «پيروان») دکتر مدنی بشمار می رويد؟ اما مگر نه اينکه همين آقای دکتر مدنی در بين اعضاء قديمی جبههء ملی مخالفان سرسختی دارد که ايشان را تا سرحد «خيانت» متهم می کنند و شما هم متقابلاً، مثلاً، در مورد آقای دکتر راسخ افشار، عضو قديمی ديگری از جبههء ملی، می گوئيد: «کینه ورزی های بیجا و سخنان بی انصافانه ی آقای دکتر راسخ افشار (در مورد دکتر مدنی) را جز به عداوت و تنفر شخصی، آن هم نسبت به کسی که دستش از روزگار کوتاه است نمی توان تعبیر کرد». حال، به من بگوئيد که آن قاعدهء «هيچگاه» شما، مبنی بر اينکه اعضاء جبهه ملی «هيچگاه ... جز به صداقت و پاکی گام برنداشته اند» در مورد کدام يک از اين دو عضو جبههء ملی صادق است؟

      شما نمی توانيد از من بخواهيد که چون عضو جبههء ملی نيستم حق طرح اينگونه پرسش ها را ندارم و حتی آنچه را که «روابط عمومی جبههء ملی ایران» (يعنی تشکيلات خود شما) دربارهء شخص شما و مقالهء اخيرتان ـ بشرح زير ـ اعلام داشته نديده بگيرم:

      «متأسفانه چندین مورد در مطلب آقای مهرآسا صادقانه نیست. بر اساس صورت جلسهء شورای مرکزی جبهه ملی ایران در آمریکا مورخ ۵/۱۱/۰۸، برگزاری اجلاس واشنگتن با ۹ رای موافق در مقابل ۲ رای مخالف به تصویب هیئت اجرایی و هیئت مشاوران رسید... در پایان همان جلسه آقای دکتر مهرآسا با اعتراض به نحوهء ادارهء سایت خبرگزاری جبههء ملی ایران در خارج از کشور٬ از جبههء ملی ایران در آمریکا استعفا دادند. ضد و نقیض گویی ایشان در پاراگراف ۱: "نشستی که در یکی از دانشگاه های مریلند زیر نام سمینار جبهه ملی ایران در امریکا - علیرغم مخالفت بسیاری از اعضا – برگزار شد..." و پاراگراف ۳ : "اما پایان سمینار مریلند در جامعهء درون و برون مرز به سان ریختن آب در لانهء مورچگان ایجاد ولوله کرد و واکنش های نرم و درشت را به همراه آورد." و همچنین برداشت غیر منصفانهء ایشان در بارهء خودنمایی اعضای جبهه ملی ایران در برگزاری این سمینار از جمله این موارد است».

      بدينسان می بينيد که خودتان نيز، نه از جانب اردوگاه دکتر راسخ افشار، که از سوی رفقای پيرو دکتر مدنی تان به بی انصافی، داشتن برداشت غير منصفانه، و ضد و نقيض گوئی متهم هستيد. و، بهر حال، يک طرف اين داستان بايد درست باشد و، در هر صورت، حکم «هيچگاه» شما کلاً منسوخ و بی پايه محسوب است.

      ضمناً، آقای مهرآسای گرامی، من در مقالهء شما  به همان ترفندهائی برخورده ام که هيئت رهبری تهران در «هشدار مهم» خود به آنها متوسل شده. مثلاً، شما نوشته ايد که از دعوت نوری علا به سمينار: « شگفت زده شدم. زیرا می دانستم از ایشان جز نقد ناآگانه نخواهیم شنید و چیزی جز تیر ملامت از کمان سخنشان نخواهد بارید». شما اين اهانت پيشداورانه و غير منصفانه را بر اساس کدام اطلاع و نتيجه گيری بر من روا می داريد؟ و چرا دوست نداريد که «نقد و ملامت» من در جائی مطرح شود؟ يا چرا تاکنون قلم در دست نگرفته و، مثلاً، همچون آدم بی انصاف و غرض ورزی (بنا بر قضاوت شما) بنام آقای دکتر راسخ افشار، خطاها و ناآگاهی های مرا توضيح نداده ايد تا همگان بدانند که من چه در آستين و شما چه در چنته داريد؟ اين عادت غيراخلاقی از کجا بر اعضاء قديمی جبههء ملی چيره شده که برای هيچکس اين حق را قائل نيستند که از بيرون «گود کوچک» آنان به آنها يادآوری کند که بالای چشمشان ابروست؟

      براستی اين صداقت و پاکی ادعائی شما کجاست که بی محابا برچسب می زنيد و می تازيد ـ وقتی که اينگونه، جسورانه، می نويسيد که «حساب هواداران رادیکال خاندان پهلوی جداست و کسی توقع درست اندیشی از عاشق و واله و شیدا ندارد؛ اما تأسف آنجاست که کسی مانند آقای اسماعیل نوری علا نیز چنین رختی را بر تن می پوشد».

      آقای دکتر مهرآسا، به من بگوئيد که اين رخت را جز در خياطی شاخه های مختلف جبههء ملی در کدام دکان ديگر برای منتقدان می دوزند؟ و اگر از چشم شما چنين رختی از سلطنت طلبی بر تن کسانی که «هوادار راديکال خاندان پهلوی» نيستند هم وجود دارد چرا پوشيدن آن بوسيلهء دکتر مدنی را که موجب شق القمر شدن جبههء ملی در خارج کشور شده ناديده می گيريد؟ مگر آقای راسخ افشار درست همين لباس را بر تن دوست از دست رفتهء شما نپوشانده و سپس، به دليل آن، بر پيکر بيجانش که در خاک شهر ما خفته است چوب نمی زند؟ چرا سخنان ايشان در مورد دکتر مدنی را «جز به عداوت و تنفر شخصی... نمی توان تعبیر کرد» اما سخنان شما را ـ با همان اشاره ها و محتوا ـ بايد منصفانه دانست؟

      براستی کدام اخلاق حکم می کند که در توجيه هر خطا هرآنچه مغلطه است بکار بريد تا حريفتان را منکوب کنيد؟ بينيد، در مورد همين مسئلهء جوانگرائی در جبههء ملی (که حالا آقای عزيزی هم چوبش را می خورد) من چه گفته ام و شما چه می گوئيد.

      من گفته ام: «آخر یک جوان پر جوش و به تنگ آمده از اوضاع کنونی کشور چگونه باید با تشکیلاتی همبستگی پیدا کند که در تاریخ همین سی سالهء اخیر خود هم در استقرار حکومت اسلامی شراکتی قاطع داشته و هم بخاطر ماندن در گذشته های دربسته نتوانسته است خود را به نقد سالم بکشد و، مثلاً، به صراحت اعلام بدارد که اگرچه احتمالاً ـ با ما یا بی ما ـ سیل انقلاب به همینجا که اکنون هستیم می انجامید اما رهبران ما در محاسبات خود اشتباه کردند، عضویت در دولت موقت ذوق زده شان کرد، خود را ارزان در اختیار نیروهای ضد سکولاریسم نهادند و ـ بجای عدم مداخله در جریانی که بزودی خود به انحرافی بودنش واقف شدند ـ به موقع خود را کنار نکشیدند؟»

       و شما پاسخ می دهيد که : «نویسنده ی محترم گویا از یاد برده است آن سران جبهه ملی که به زعم ایشان به آرزوی شرکت در دولت موقت در انقلاب شرکت کردند، یک ربع قرن پیش از آن زمان همه رخت صدارت پوشیده و بر صندلی وزارت نشسته بودند. بنابراین عضویت در دولت موقت، نه تنها ذوق زده شان نکرد، بل برعکس به اکراه به آن تن دادند. اتفاقاً، دکتر سنجابی، الهیار صالح، مهندس حسیبی، زیرکزاده و... همگی زمانی وزیر، وکیل، مشیر و مشار بودند که این نوع سمت ها و کرسی ها، ارزش و جلوه ای داشت...»  

      جدا از اين خلط ناصادقانه که رياست و کياست آقايان الهیار صالح، مهندس حسیبی، و زیرکزاده در دوران دکتر مصدق را به شرکت دکتر سنجابی و يارانش در دولت موقت پيوند می دهيد، آيا نه اينکه زيرکانه از توضيح اين نکته نيز طفره می رويد که اولاً اگر شرکت اعضاء جبههء ملی در دولت موقت «اشتباه» (نمی خواهم واژهء «خيانت» را از شما بوام بگيرم) نبوده و همين کار نيز آنها را در « زیان» سی ساله ای که «به ملک و ملت» وار شده شريک نمی کند، پس حرکت و نقش آنان را به چه بايد تعبير کرد؟

      نيز، ثانياً، چرا توضيح نمی دهيد که «تن در دادن اکراه آميز» اين آقايان بچه علت بوده و چگونه اين «تن در دادن با اکراه» مفروض شما چيزی را از بار مسئوليت آنها کم می کند و به صداقت و پاکی آنها لطمه نمی زند و کارشان را به «برخی اشتباهات» لابد کوچک تقليل می دهد؟ اين مثل حکايت کسی است که زير شکنجه جاسوس و خبرچين می شود و بعد اکراه خود را در پذيرفتن اين شغل ناميمون دليل برائت خويش می داند!

      بعلاوه، اين واقعيت که «برخی از آنها» در روزگاری مناسب وزير و وکيل بوده اند چگونه می تواند دليل ذوق زدگی غافلانهء برخی ديگر از آنان بخاطر شرکت در دولت موقت آقای خمينی نباشد؟ بنظر من، اين آقايان اشتباه کرده اند، در سوزاندن فرصت های اين کشور و اين مردم لااقل اخلاقاً مقصرند، و اينکه مردم ما از تشکيلاتشان انتظار انتقاد از خود داشته باشند حداقل توقع هاست.

      آقای مهرآسا! بنظر من خطای ـ بزعم شما ـ صادقانهء آنان چنان عظيم است که باور کنيد اگر آقای خمينی آنها را بخاطر مخالفت با لايحهء قصاص از خود نرانده و حکم ارتدادشان را صادر نکرده بود اکنون شما چندان بهانه ای برای تفاخر دربارهء آنان در دست نداشتيد.

      اما در همين زمينهء جوانگرائی يک نکتهء بديع ديگر هم در نوشتهء شما هست که مرا وا می دارد تا قلمزده هاتان را براستی دريچه ای نوگشوده بر اين باغ کهنسال بدانم و از خود بپرسم که لابد رهبری تهران هم بر همين موازين می انديشد و عمل می کند و، در نتيجه، جبهه را به چرتی تاريخی کشانده است. شما، با پذيرش تلويحی اين سخن من که اکثر جوانان زخم خورده از حکومت اسلامی اشتياقی به پيوستن به جبهه ندارند، تعليل مرا در «بسته بودن درهای جبههء ملی» نپذيرفته، تقصير را از دوش جبههء ملی برداشته و به گردن خود اين جوانان انداخته و اينگونه توضيح داده ايد که:

      «(ما)، بدون در نظر گرفتن این واقعیت ملموس که جوامع بسته و استبدادی همیشه جوانان را به سوی تند خوئی و رادیکالیسم می کشانند؛ و جبهه ملی و احزاب نظیر آن پاسخگوی آن نیازهای ملتهب در این جوّ خفقان نیستند، دم از جوانگرائی در جبهه ملی ایران می زنیم... در حالی که شواهد و مدارک نشان داده است تنها در امنیت، آرامش، آسایش و آزادی است که مردم عموماً، و جوانان خصوصاً، به سوی اندیشه وری و خرد ورزی و گزینش درست می روند و التهاب جوانان فروکش می کند؛ و لاجرم در احزاب مسالمت جو شرکت می کنند».

      منصفانه به من بگوئيد که آيا به نظر شما، آنچه می گوئيد تعريف دقيق همان «آسايشگاه» ی نيست که من از آن سخن می گويم؟ و آيا جز اين است که حالا قصد داريد، با پوشاندن «لباس» مسالمت جوئی بر تن نحيف جبههء ملی، سکون و بی عملی مسلط بر آن را رفع و رجوع کنيد؟

      آقای مهرآسا! به من بفرمائيد که دکتر محمد مصدق شما، که به زعم خودتان بنيانگزار «حزب مسالمت جو» ئی بوده که نمی تواند پاسخگوی «نیازهای ملتهب در جو خفقان» باشد، پنجاه سال پيش از چه راهی توانست يک نسل جوان و تحصيل کرده و ميهن دوست را به سوی خود و جبهه اش جلب کند و يکی از تاريخی ترين دوران های مبارزات آزاديخواهانه را رقم زند؟ نکند که شما هم ته دل حساب ملی شدن صنعت نفت را به پای فدائيان اسلام و کاشانی و اراذل اطرافش می نويسيد که می توانستند پاسخگوی التهاب جوانان آن دوره باشند؟

      و اصلاً به من بفرمائيد که، پس، آن شعار «يا مرگ، يا مصدق» شما به چه درد حزب مسالمت جوئی می خورده که پاسخگوی هيچ نياز ملتهبی نبوده است؟

      و، براساس آنچه که می گوئيد، آيا توصيه شما آن است که اکنون هم بايد منتظر شويم تا در ايران «امنیت، آرامش، آسایش و آزادی» (لابد بدست امام زمان) برقرار شود و «التهاب جوانان فروکش کند» تا وقت آن برسد که «مردم عموماً، و جوانان خصوصاً، به سوی اندیشه وری و خرد ورزی و گزینش درست» بروند و موج موج و فوج فوج به «جبههء مسالمت جوی ملی ايران» بپيوندند؟ آخر بفرمائيد که در آن «روزگار امنيت و آسايش و آزادی» فايده و کارکرد حزب بی خاصيت شما چه خواهد بود؟ و در اين صورت، و تا رسيدن به چنان روزی، چرا در جبههء ملی را تخته نمی کنيد و به انتظار آن روز شيرين امروزتان را تلخ می سازيد؟

      باری، اينگونه است که گاهی می بينم که وجه مسلط بر جبههء ملی هيچ «داخل» و «خارج» ندارد و، بدليل همين گير افتادن در «تعطيلات اجباری»، اکثريت اعضاء قديمی آن از يکسو و رهبری داخل کشورش، از سوی ديگر، متوجه وخامت اوضاع کشورمان و تشکيلات حزبی شان نيستند و حتی انشقاق عميق و ويرانگری را که در ميان صفوف جبههء ملی خارج کشور پيش آمده نمی بينند و، در نتيجه، اين رهبری هم برای اجلاس «سازمان های جبههء ملی در خارج کشور» (با عضويت مدبرانهء آقای دکتر راسخ افشار) و هم برای کنفرانس جبههء ملی اروپا (که آقای دکتر راسخ افشار آن را حاصل توطئهء بيگانگان ارزيابی کرده اند) و هم برای سمينار «جبههء ملی ایران – شاخهء آمریکا» (که دوستداران دکتر مدنی در آن اکثريت دارند) پيام های بخشنامه ای مشابه می فرستد.

      اينجاست که من، با شک در همهء آن «صداقت ها و پاکی ها» ی مصلحتی، به اين نکته فکر می کنم که براستی قرار است چگونه اين تزلزل ها و دروغگوئی ها و «مسالمت جوئی» های مصلحتی و  اضطراری پايان يابند؟ و چگونه می توان بجای دعوت جوانان تندمزاج و حرارتی به «آرامش و خردورزی!»، و متهم کردن هر منتقدی به بی اطلاعی و سلطنت طلبی، گامی بلند و عملی در راستای رهبری خردمندانهء جامعه برداشت؟

      و آنگاه، با دريغ بسيار، ياد بخشی از سخنرانی آقای مهندس زعيم، رئيس شجاع روابط عمومی جبهه، در سمينار مريلند می افتم، آنجا که می گفت: «بسیاری از ما چنان غرور و ذهن و دل و هویت سیاسی خود را به آنچه در شش دهه پیش گذشته بسته ایم که از تاریخی که در این مدت در جلوی چشم ما ایجاد شد و گذشت غافل مانده ایم. ذهن برخی از ما در همان سال های زیبای غرور انگیز خشکید، مانند تندیس های زیبای برنجینی از گذشتگان افتخار آمیزمان».

      و، پس، آيا درست نخواهد بود که با هم اين سروده را تکرار کنيم که «نه بر مرده، بر زنده بايد گريست؟»

برگرفته از سايت «سکولاريسم نو» به سردبيری اسماعيل نوری علا:

NewSecularism.com


Share/Save/Bookmark

more from Esmail Nooriala